محمدحسینمحمدحسین، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

محمدحسين قنــدعســـل مــــــــــــــــن

نفس مامان و مهمونی خونه دوست بابایی

گل پسر مامان رو آماده کردیم که ببریمش مهمونی صبح روز جمعه ساعت یازده و نیم دوازده بود که راه افتادیم به سمت خونه دوست بابایی مسیر خیلی طولانی بود و شما تو ماشین خسته شده بودی ولی   بالاخره تموم شد و ما به خونه دوست بابایی رسیدیم و با استقبال گرم صاحب خونه وارد خونه شدیم تو خونه   دوست بابایی خیلی پسر نازی بودی اصلا اذیت نکردی ولی من دورادور شما رو زیر نظر داشتم که نکنه به وسایلی چیزی دست بزنی که خدا رو شکر اینکارو نکردی بعد از پذیرایی و سرو غذا شما رو بردم تو اتاق خوابوندم بعد از ظهر هم به سمت خونه حرکت کردیم روز بسیار خوب و دوستداشتنی بودو به   هممون خیلی خوش گذشت از دوست بابایی و همسرشون هم به خاطر...
5 خرداد 1393

خوابیدن بامزه ی گل مامانی

نفس مامان اینم یه مدل دیگه خوابیدنت هر وقت خسته میشی در هر شرایطی که خوابت بیاد همونجوری میخوابی خیلی راحت و آروم فدات بشم من که اینقد راحت و بی دردسر میخوابی عشقم       آنقدر دوستت دارم که پروانه ها گیج میشوند گل ها تعجب میکنند   و باران دلش آب میوفتد   ...
4 خرداد 1393

بازی کردن عشق مامان خونه خاله ش

نازگل مامان رفته بودیم خونه خاله راضیه مهمونی که اونجا کلی با امیر محمد بازی کردی و از بازی کردن با امیر محمد اصلا سیر نمیشدی گاهی با هم درگیر میشدید و گاهی هم اینقدر خوب با هم بازی میکردین که از دعوای چند دقیقه پیشتون اصلا خبری نبود ولی در کل بیشتر بازی میکردین تا دعوا ولی هر جفت کاراتون شیرین بود تو خونه خاله با وسایل امیر محمد بازی میکردی منم چند تا عکس از بازی هایی که میکردی گرفتم که برات میزارم تا ببینی عشق من         ...
4 خرداد 1393

تولد داداشی در رستوران

    گل پسر مامان اینجا تولد داداشیه جشن نگرفتیم ولی با بابایی قرار گذاشتیم که واسه شام بریم رستوران که هم شام خورده باشیم هم یه تولد چهار نفره گرفته باشیم منو بابایی هم یه کادو تهیه کرده بودیم که به داداشی نگفته بودیم بعد از خوردن شام کادو رو به داداشی دادیم که یه هدست پلیر بود که داداشی از هدیه ای که بهش داده بودم کلی خوشحال شد و از ما به خاطر دادن کادویی که بهش داده بودیم تشکر کرد           ...
4 خرداد 1393

حرفهای مادرانه برای پسرم محمدرضا در روز میلادش

  پسر گلم محمدرضای عزیزم امروز پانزده سال را کنار گذاشتی و میروی تا شانزدهمین سال زندگیت را تجربه کنی انسان های زیادی را شناختی و ارتباط های جدیدی را دیدی و رسیدی به اینکه « شناختن » بهترین حسن زندگیه در حالیکه میتونه بدترین و بزرگترین درد هم باشه می فهمی  که در زندگی به جز باورهای کودکانه و احساسات پاک دوره ی جوانی و نوجوانی زشتی هایی هم وجود داره ... سختی هایی هم هست که باید تحمل کرد و با آن ساخت و دم بر نیاورد پی می بری که قضاوت هایی در موردت میشه بدون پرسش که باید بپذیری و گاهی فرصت دفاع از خود را هم نداری می فهمی که ...
4 خرداد 1393

عسل مامان در جشن نامزدی

  عشق مامان اینجا قرار بود آما ده بشیم بریم جشن عقد پسر عمه علی آقای گل   بعداز ظهر آماده ت کردم یه لباس خوشگل تنت کردم که خیلی بهت میومد خوشتیپ شده بودی حسابی واست آهنگ گذاشته بودم که همش باهاش میرقصیدی وخوشحال    بودی بالاخره بابایی رفت دنبال عمه اینا و اونا رو آورد خونه ما که از خونه ما باهم راه بیوفتیم خلاصه سوار ماشین شدیم و به سمت محضر راه افتادیم وقتی رسیدیم من شما   رو صندلی گذاشتم و شما هم اصلا از روی صندلی پایین نیومدی و صدات هم در نیومد تا آقا خطبه رو تموم کرد مثل آقاها نشسته بودی بعد از عقد به شما شیرینی تعارف کردن برداشتی و ...
4 خرداد 1393